Sigma747

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹



یادداشتی از اسلاوی ژیژک با عنوان "پسا دیوار" درباره ایده «سوسياليسم با چهره انساني»



.20 سال پس از فرو ريختن ديوار برلين به صورت متداول مي شنويم که وقايع آن دوره معجزه آسا بودند، يک رويا به حقيقت پيوست؛ چيزي که آدم دو ماه قبل از آن حتي تصورش را هم نمي توانست بکند؛ انتخابات آزاد در لهستان و لخ والسا به عنوان رئيس جمهور. چه کسي فکر مي کرد چنين چيزي ممکن باشد؟ اما معجزه يي حتي بزرگ تر دو سال بعد رخ داد؛ انتخابات آزاد دموکراتيک کمونيست هاي سابق را به قدرت رساند، والسا حاشيه يي شد و حمايت توده يي اش از ژنرال ياروزلسکي بسيار کمتر شد. اين وارونگی معمولاً به وسيله انتظارات «ناپخته» مردم، که تصويري واقع گرايانه از سرمايه داري ندارند، توضيح داده مي شود؛ آنها مي خواستند کيک شان را داشته باشند و آن را بخورند، آنها آزادي کاپيتاليستي -دموکراتيک و فراواني مادي را بدون اجبار به تطبيق با زندگي در يک «جامعه خطر» - يعني بدون از دست دادن امنيت و ثباتي که کمابيش توسط رژيم هاي کمونيستي تضمين شده بود- مي خواستند. هنگامي که ابهام متعالي «انقلاب مخملي» به وسيله واقعيت دموکراتيک-کاپيتاليستي جديد زدوده شد، مردم به يکي از اين سه طريق واکنش نشان دادند؛ با نوستالژي براي «روزهاي خوش قدمي» کمونيسم، با در آغوش کشيدن پوپوليسم ناسيوناليستي دست راستي يا يک پارانوياي ضدکمونيستي از موعد گذشته. درک دو واکنش اولي آسان است و آنها اغلب با يکديگر همپوشاني دارند (همانند روسيه کنوني). همان دست راستي هايي که دهه هاي پيش فرياد مي زدند «مرگ بهتر از سرخ،» اکنون اغلب زير لب مي گويند «سرخ بهتر است تا خوردن همبرگر». نوستالژي براي کمونيسم نبايد خيلي جدي گرفته شود؛ سواي بيان يک آرزوي واقعي براي بازگشت به واقعيت سوسياليستي خاکستري گذشته، اين امر شکلي از ماتم است براي به آرامي خلاص شدن از دست گذشته. چيزي که بيشتر جالب توجه است احياي اخير آنتي کمونيسم، در همه جا از مجارستان تا اسلووني، است. در اکتبر 2006 اعتراضات وسيعي عليه حزب حاکم سوسياليست، مجارستان را براي هفته ها فلج کرد. مردم بحران اقتصادي کشور را به گردن رهبران آن غحزبف، يعني اخلاف کمونيست ها، مي انداختند. آنها مشروعيت دولت را نفي کردند اگرچه به دنبال يک انتخابات دموکراتيک به قدرت رسيده بود و هنگامي که پليس براي بازگرداندن حداقلي از نظم مدني وارد عمل شد، مقايسه ها با سرکوب قيام 1956 توسط ارتش شوروي بسيار انجام شد. به طور خلاصه، گفته شد انقلاب مخملي سال 1989 بايد تکرار شود به اين دليل که زير ظاهر غلط انداز دموکراسي هيچ چيز در حقيقت تغيير نکرده است، همان نيروهاي تاريک رشته هاي قدرت را در دست دارند. در دسامبر 2006 لهستان «قانون تطهير» را تحکيم کرد، که به موجب آن دستيابي به پست هاي دولتي براي همکاران پليس مخفي دوران کمونيستي و ديگراني که با رژيم قديمي مرتبط بودند، غيرقانوني شد. جنبه ديگر همين فرآيند بازتعريف همدستان نازي ها به عنوان «رزمندگان ضدکمونيست» در کشورهاي بالتيک و اسلواکي است؛ همدستي و حتي مشارکت آنها در قتل عام آنتي سميتيستي (ضديهودي) به عنوان بخشي خشن اما ضروري در نبرد ميهن پرستانه عليه کمونيسم و به عنوان شر کمتر توجيه شد. در انقلاب مخملي اوکراين که ويکتور يوشچنکو را به قدرت رساند، همان تصنيف ها به وسيله ناسيوناليست هاي اوکرايني همدست آلمان ها در دوران اشغال تکرار شد. تعجبي ندارد که پارلمان اروپا، به تحريک برخي از کشورهاي پساکمونيستي، قراري را به تصويب رساند که کمونيسم را با نازيسم يکسان مي کرد. و هيچ تعجبي ندارد که در اسلووني راست پوپوليست به چپ به عنوان «نيرويي استمراريافته» از رژيم کمونيستي کهنه سرکوفت مي زند. مشکلات و چالش هاي جديد در رابطه با جدال هاي قديمي ديده مي شوند و فراخوان براي حقوق گي ها به طور تاريکي به عنوان بخشي از يک دسيسه کمونيستي براي اخلاق زدايي از جامعه تفسير مي شود. چرا و چگونه اين ارواح در کشورهايي برانگيخته شدند که بسياري از جوانان در آنها حتي کمونيسم را به ياد هم نمي آورند؟ ضدکمونيست ها سوالي ساده مي پرسند؛ «اگر سرمايه داري خيلي بهتر از سوسياليسم است چرا زندگي هاي ما هنوز بدبختانه است؟» و در مقابل پاسخي به همان ميزان رک و راست پيش مي نهند؛ «اين امر به خاطر اين است که ما هنوز سرمايه داري نداريم، ما هنوز دموکراسي واقعي نداريم. کمونيست هاي سابق، تغيير قيافه داده به صورت مالکين و مديران هنوز در قدرتند. ما به پاکسازي ديگري نياز داريم، انقلاب بايد تکرار شود.» نمي توان همانندي اين گفته ها را با شيوه يي که رژيم کمونيستي قديم کاستي ها و نقصان هايش را به گردن «نيروهاي گذشته» مي انداخت، کتمان کرد. اين نسل جديد ضدکمونيست ها تصويري از جامعه دارد که به طرزي عجيب شبيه تصوير دست چپي سنتي از سرمايه داري است؛ جامعه يي که در آن دموکراسي صوري نقابي است که حاکميت يک اقليت ثروتمند را پنهان مي کند. به بيان ديگر، ضدکمونيست ها نمي بينند که آنچه آنها به عنوان يک شبه سرمايه داري منحرف تقبيح مي کنند به سادگي خود سرمايه داري است. در حقيقت مي توان استدلال کرد که هنگامي که رژيم هاي کمونيستي فروپاشيدند، کمونيست هاي توهم زدوده شده قبلي براي برپايي يک اقتصاد سرمايه داري از مخالفان پوپوليست شان مناسب تر بودند. هنگامي که قهرمانان اعتراضات ضدکمونيستي به خوش بودن شان با روياي يک جامعه جديد مبتني بر عدالت، راستي و اتحاد ادامه دادند، کمونيست هاي سابق قادر بودند بدون هيچ گونه دشواري خودشان را با قوانين سرمايه دارانه جديد هماهنگ کنند. به طور تناقض آميزي در شرايط جديد پساکمونيستي، ضدکمونيست ها از روياي آرمانشهرگرايانه يک دموکراسي حقيقي هواخواهي مي کنند در حالي که کمونيست هاي سابق از دنياي جديد بهره وري بازاري با تمام فسادها و حيله هاي کثيف اش حمايت مي کنند. آيا واقع گرايي کاپيتاليستي تنها پاسخ به آرمانشهرگرايي سوسياليستي است؟ آيا آنچه در پي سقوط ديوار برلين آمد دوران بلوغ کاپيتاليسم، دوران پشت سر نهادن تمامي آرمانشهرها بود؟ نوامبر 1989 آغاز «دهه شاد 1990» را نشانه گذاري کرد، آرمانشهر «پايان تاريخ» فرانسيس فوکوياما؛ وي اعلام داشت ليبرال- دموکراسي به طور موثري پيروز شده است، ظهور يک باهماد جهاني ليبرالي به زودي تحقق مي يابد و موانع باقي مانده در مقابل اين پايان شاد، تماماً تصادفي و اتفاقي خواهند بود (هسته هاي کوچک مقاومت که رهبران شان هنوز متوجه نشده اند که دوران شان به سر رسيده است). بر خلاف آن، حادثه 11 سپتامبر پايان نمادين «دهه شاد 1990» را رقم زد؛ اين واقعه آغاز دوران کنوني ما را خبر داد؛ دوراني که ديوارهاي جديد همه جا ميان اسرائيل و کرانه غربي، دور اتحاديه اروپا، مرز ايالات متحده امريکا و مکزيک و حتي ميان ايالت هاي جداگانه برافراشته مي شوند. به نظر مي رسد آرمانشهر دهه نودي فوکوياما بايد دو بار بميرد؛ فروپاشي آرمانشهر سياسي ليبرال-دموکراتيک در 11 سپتامبر، آرمانشهر اقتصادي بازار جهاني کاپيتاليستي را تحت تاثير قرار نداد. اما فروپاشي مالي سال 2008 مطمئناً اين کار را انجام داد. در دهه 1990، اين امر پذيرفته و باور شده بود که بشر عاقبت فرمول يک نظم اقتصادي- اجتماعي بهينه را يافته است. تجربه دهه هاي اخير به وضوح نشان داد بازار غآزادف يک مکانيسم آرام و بي خطر نيست که هنگامي که به حال خود واگذاشته شود بهترين عملکرد را دارد. اين مکانيسم براي ايجاد شرايط ضروري براي عملکردش به خشونت احتياج دارد. شيوه يي که بنيادگرايان حامي بازار به آشفتگي که به دنبال به اجرا گذاشته شدن ايده هايشان پديدار شد از خود واکنش نشان دادند به طور بارزي مانند «تماميت خواهان» آرمانشهرگراست؛ آنها شکست ناشي از مصالحه بر سر اصول شان را مقصر مي دانند- کماکان مداخله دولتي زيادي غدر اقتصادف وجود دارد- و خواستار اجرايي شدن ريشه يي تر دکترين اقتصاد بازار هستند. امروز ما انفجار سرمايه داري در چين را مشاهده مي کنيم و مي پرسيم که چه وقتي اين کشور تبديل به يک دموکراسي مي شود. اما چه مي شود اگر هرگز نشود؟ چه مي شود اگر سرمايه داري استبدادي آن صرفاً تکرار پروسه انباشت کاپيتاليستي در اروپا، که بين قرون 16 و 18 در جريان بود، نباشد بلکه نشانه از غچيزي ديگر باشدف که خواهد آمد؟ چه مي شود اگر «تلفيق بدطينت تازيانه آسيايي و بازار سهام اروپايي» (توصيف تروتسکي از روسيه تزاري) ثابت کند از لحاظ اقتصادي از سرمايه داري ليبرال کارآمدتر است؟ چه مي شود اگر چنين نشان دهد که دموکراسي، به گونه يي که ما آن را مي فهميم، ديگر بيش از اين نه پيش شرط و موتور محرکه توسعه اقتصادي بلکه مانع آن باشد؟ و اگر مساله اين است شايد نااميدي پساکمونيستي نبايد به عنوان انتظارات «ناپخته» فراموش و وانهاده شود. هنگامي که مردم عليه رژيم هاي کمونيستي اروپاي شرقي اعتراض مي کردند، بسياري از آنها در جست وجوي سرمايه داري نبودند. آنها وحدت و شکلي قاطع از عدالت را طلب مي کردند؛ آنها مي خواستند آزاد باشند تا زندگي شان را بدون کنترل دولتي بگذرانند، تا گرد هم آيند و درحالي که خشنودند با هم صحبت کنند؛ آنها مي خواستند از تلقين فکري ايدئولوژيکي بدوي و رياکاري و دورويي خلاص شوند. در واقع آرزوي چيزي را داشتند که مي توان آن را به بهترين شکل به عنوان يک «سوسياليسم با چهره انساني» تعريف کرد. شايد اين احساس، شايسته فرصت ديگري است.
مرجع : اعتماد

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۷

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

چرا آمریکا و اسرائیل تا این حد به هم نزدیکند؟







در جنگ اخیر بین حزب الله لبنان و اسرائیل، دولت آمریکا با تقاضای آتش بس فوری که از سوی سازمان ملل طرح شد مخالفت کرد. دولت آمریکا استدلال می کرد که آتش بس فوری اگر به قطع حملات حزب الله منجر نشود بی فایده است.


شماری از صاحب نظران عقیده دارند که این سیاست آمریکا در واقع ناشی از قدرت لابی یا مجموعه سازمان های فعال مدافع اسرائیل است که در آمریکا بسیار فعال هستند.


آمریکا سالیانه سه میلیارد دلار کمک بلاعوض به اسرائیل می دهد. اگر این مبلغ را بین مردم اسرائیل تقسیم می کردند هر سال به هر اسرائیلی پانصد دلار می رسید. به علاوه، آمریکا متحد اصلی اسرائیل در عرصه بین المللی است.







دولت های دو کشور می گویند این نزدیکی نتیجه همخوانی منافع آمریکا و اسرائیل است چرا که هر دو کشور سخت درگیر "مبارزه با تروریسم بین المللی" هستند. خواه این تروریسم لباس القاعده به تن داشته باشد خواه به شکل موشک های حزب الله لبنان زندگی شهروندان اسرائیل را مختل کند.


اما بعضی از تحلیلگران در عین اینکه اشتراک منافع دو کشور و همخوانی دیدگاه های دو دولت را رد نمی کنند، می گویند علت نزدیکی اسرائیل و آمریکا را باید در قدرتمندی لابی یا مجموعه محافل طرفدار اسرائیل در آمریکا جستجو کرد. آیا واقعاً چنین است؟


یکی از این تحلیلگران، جان مرشایمر استاد دانشگاه شیکاگو است. او در مورد "کمیته روابط آمریکا و اسرائیل" موسوم به ایپک، که اصلی ترین سازمان درمجموعه لابی اسرائیل در آمریکاست، می گوید: "در واقع ایپک بین 250 تا 300 رای در مجلس نمایندگان کنگره آمریکا را در اختیار دارد. یعنی ایپک می تواند روی حمایت بیش از نیمی از کرسی های مجلس نمایندگان حساب کند. در مجلس دوم آمریکا، یعنی سنا هم وضع چندان متفاوت نیست. در اینجا شما با لابی قدرتمندی طرف هستی که می تواند سیاست خارجی آمریکا را به نفع اسرائیل تحت نفوذ قرار دهد.این وضعیت به سود منافع استراتژیک آمریکا نیست.من به آنهایی که می پرسند چرا این همه آمریکا در خاورمیانه با مشکل روبروست می گویم که یکی از دلایل اصلی آن همین نفوذ لابی اسرائیل در آمریکاست."


جان مرشایمر و یکی از همفکرانش به نام استیون والت که استاد دانشگاه هاروارد است چند ماه پیش این نظر را به تفصیل انتشار دادند. بعد از انتشار آن مقاله، انتقادات زیادی بر نظرات آن ها وارد شد و موضوع لابی اسرائیل به یکی از جنجالی ترین بحث ها در دانشگاه ها و رسانه های آمریکا تبدیل شد.







کی از این منتقدان جف وینتروب استاد دانشگاه پنسیلوانیا است. او می گوید: "توجه اصلی سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه این بوده که در جریان صدور نفت از منطقه وقفه ای ایجاد نشود. جالب توجه است که آمریکا که هیچگاه برای دفاع از اسرائیل وارد جنگی نشده است در سال 1991 میلادی برای دفاع از کویت و عربستان سعودی وارد جنگ با عراق شد.همچنین باید در نظر داشته باشید که آمریکا سالیانه دو میلیارد دلار به مصر کمک می کند و اگر شما بقیه کمک های آمریکا به کشور های عرب منطقه را در نظر بگیرید در می یابید که مجموع آن ها از کمک به اسرائیل بیشتر می شود."


اما جان مرشایمر می گوید پولی که به مصر و بعضی دولت های دیگر منطقه داده می شود در واقع برای تشویق آنان به ادامه تفاهم با اسرائیل است. آیا واقعاً چنین است و لابی اسرائیل باعث می شود حتی کمک آمریکا به بعضی از کشورهای عرب منطقه ناشی از سیاست حمایت از اسرائیل باشد؟


جف وینتروب می گوید که چنین نیست و نباید نفوذ لابی های دیگر بر سیاست خارجی آمریکا را فراموش کرد.







ه عقيده وی "نفوذ لابی عربستان سعودی بر دستگاه مجریه آمریکا بسیار بیشتر ازنفوذ لابی اسرائیل است. فراموش نکنید که حاکمان عربستان سعودی از دوستان خانواده جورج بوش هستند. بنابراین نباید نفوذ بر قوه مقننه یعنی کنگره آمریکا را بر تمامی دستگاه سیاسی آمریکا تعمیم داد. من می توانم ده لابی دیگر را در آمریکا نام ببرم که از لابی اسرائیل قویترند که یکی از آن ها لابی نفت است. مثلاً دفتر ریچارد چنی، معاون رئیس جمهور، از منافع شرکت های بزرگ نفتی حمایت می کند حال آنکه آقای چنی هیچ مناسباتی با لابی اسرائیل ندارد."


اما گری سیک از اعضای پیشین شورای امنیت ملی آمریکا می گوید که نمی توان در عرصه سیاست خارجی، لابی نفت را با لابی اسرائیل قابل مقایسه دانست.


او می گويد: "لابی نفت در آمریکا در زمینه مسائل بین الملل و بخصوص در زمینه مسائل خاورمیانه بسیار ساکت بوده چرا که در سا ل های اخیر متهم شده که از محل جنگ سود اندوزی می کند و منافع استراتژیک ملی را مد نظر ندارد. در ضمن لابی نفت به اندازه لابی اسرائیل متشکل نیست. البته صدای شرکت های بزرگ نفتی مثل اگزان موبیل این سو و آن سو شنیده می شود اما آن ها از نظر فعالیت مستمر و متمرکز روی موضوعات خاص سیاسی، قابل مقایسه با لابی طرفدار اسرائیل نیستند."


انچه که خواندید مقاله ای از سایت bbc واینکه دیدگاه جالبی که این پایگاه در این مورد اختیار کرده لازم دانستم که در این پست قرار بدم.

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

چند تن از زنان ایرانی موفق و مشهور خارج از کشور




کاترین بل

هنرپیشه سریال جگ (نقش وکیل ارتش)

متولد لندن از پدر آمریکائی و مادر ایرانی بنام مینا. مادر کاترین که پرستار بود پس از طلاق از شوهرش به اتفاق کاترین کوچولو به لوس آنجلس آمد. کاترین از نظر درسی بسیار موفق بود و به دانشگاه کالیفرنیا رفت ولی درسش را نیمه گذاشت و در ژاپن مدل شد. پس از 4 ماه به لوس آنجلس برگشت و هنرپیشه شد. ورود کاترین به سریال جگ که زیاد تماشاچی نداشت باعث موفقیت ناگهانی این سریال شد. کاترین با یک هنرپیشه بنام آدام بیسون ازدواج کرده ولی بچه ندارد. او ورزشکاری بسیار قابل است.

رودابه (رودی) بختیار

معروفترین گوینده شبکه سی ان ان

گزارشهای معروفی از نبرد اسرائیل و فلسطین – حملات تروریستی 11 سپتامبر و جنگ عراق ارائه داد.

متولد و بزرگ شده ایران – لیسانس علوم از دانشگاه کالیفرنیا – جزو 20 نفر از پرطرفدارترین شخصیتهای شبکه های خبری معروف است. از انجمن ایرانیان آمریکا جایزه گرفته است.

کریستین امانپور

خبرنگار خارجی سی ان ان

در لندن به دنیا آمد و همراه پدر ایرانیش که کارمند هواپیمائی هما بود به تهران رفت و تا 11 سالگی آنجا بود. بعد برای تحصیل به انگلستان رفت و پس از انقلاب همراه خانواده ایران را ترک کرد و در آمریکا روزنامه نگاری خواند.

او در گزارش بسیاری از وقایع مهم دنیا نقش داشته است (فروپاشی کمونیسم در آلمان، جنگ کویت، مصاحبه ای معروف با خاتمی، گزارش کشتارهای بوسنی) هر از گاهی هم در برنامه پرطرفدار" 60 دقیقه" ظاهر میشود. به زبانهای انگلیس و فارسی مسلط است. همسرش جیمز روبین مدتی سخنگوی دولت آمریکا بود. در حال حاضر یک پسر 2 ساله دارند بنام داریوش.

دکتر آذر نفیسی

متولد تهران، در 13 سالگی برای تحصیل به انگلستان رفت و زمان انقلاب به ایران بازگشت. مدت 18 سال در دانشگاه تهران، دانشگاه آزاد و دانشگاه علامه طباطبائی ادبیات تدریس میکرد تا اینکه در سال 1374 در پی دریافت اخطارهائی در مورد بدحجابی از تدریس در دانشگاه دست کشید و سرانجام در سال 1376 به آمریکا مهاجرت کرد. او طی 2 سالی که خانه نشین بود در خانه به چند نفر از دانشجویان دخترش رمان درس می داد. کتاب لولیتاخوانی در تهران که باعث شهرت او در آمریکا شد خاطرات همین کلاسهاست.

برادرزاده ادیب مشهور سعید نفیسی ونویسنده ای توانا واستاد ادبیات انگلیسی دانشگاه جان هاپکینز آمریکا

ماریا خرسند

مدیر موفق شرکت اریکسون (تلفنهای همراه)

متولد ایران و فوق لیسانس کامپیوتر از آمریکا. در حال حاضر مقیم سوئد.

نازنین افشین جم

دختر شایسته کانادا و نفر دوم مسابقات دختر شایسته دنیا در سال 2003

متولد ایران، تحصیلات در فرانسه، انگلستان و کانادا. مدرک تحصیلی: علوم سیاسی و روابط بین الملل. در حال حاضر هم روزنامه نگاری می خواند و در عین حال مدل، هنرپیشه و آموزگار صلیب سرخ هم هست. به زبانهای انگلیسی، فرانسه و فارسی مسلط است و کمی هم اسپانیائی می داند. در ضمن ورزشکار و خلبانی ورزیده است.

کتایون عادلی

طراح معروف مد در آمریکا

متولد ایران و بزرگ شده در کالیفرنیا. در سال 1997 لباسهای طراحی او به بازار آمد. شهرتش را مدیون طرح شلوارهای جین وکیفهای چرمی است. از مشتریهای معروف کتایون میتوان از کسانی چون گوئینت پالترو(هنرپیشه فیلم شکسپیر عاشق) کامرون دیاز و درو باریمور نام برد. در ضمن لباس لوسی لو در فیلم فرشتگان چارلی طرح کتایون عادلی است.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵


شهره اغداشلو
بازیگر قدیمی سینمای ایران که سالهاست مقیم امریکاست و همچنان فعالیت های هنری اش را با شور و اشتیاق فراوانی ادامه می دهد ،در فیلم "خانه ای از شن و مه" اولین ساخته وادیم پرلمن در کنار بزرگانی چون بن کینگزلی (برنده اسکار برای بازی در فیلم گاندی در 19825 و جنیفر کانلی برنده اسکار برای بازیز در فیلم ذهن ذیبا در 2001 بازی کرده است
.
اغداشلو کاندید جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای"خانه ای از شن و مه"شده، چهار جایزه منتخب انجمن منتقدین لوس انجلس ، نیویورک،سین سیناتی و ان لایم را از ان خود کرد
مصاحبه با او
آغداشلو: می‌خواستم خبرنگار شوم که هم تحصيلاتم را تکميل کرده باشم، هم در جريان اوضاع دور و برم باشم. اما بعد از سه سال تازه فهميدم که هيچ‌چيز نمی‌دانم. بعد از فارغ‌التحصيلی، در يک مهمانی، يکی از دوستان نمايش‌نامه‌نويس ايرانی‌ام را ديدم. او به من گفت کار جديدی نوشته و می‌خواهد نقش اصلی‌اش را من بازی کنم. داستانش درباره يک ايرانی بود که متهم به عضويت در حلقه‌ای از نورچشمی‌های شاه شده و جانش به خطر افتاده. برايم جذاب بود. فکر کردم اين‌طوری شايد بتوانم موثرتر باشم و توجه بيشتری از جانب رسانه‌ها به اوضاع داخلی ايران جلب کنم.
لاپورت: چطور شد از لندن به لس‌آنجلس آمديد؟
آغداشلو: نمايش را به امريکا آورديم و شهربه‌شهر اجرا کرديم. يک شب در لس‌آنجلس به ديدن تئاتر ديگری رفتيم که يکی از بچه‌های قديمی کارگاه نمايش نوشته بود. آن‌جا من عاشق نمايش و نمايش‌نامه‌نويس، هوشنگ توزيع ـ همسرم ـ شدم. اول می‌ترسيدم خودم را درگير ازدواج و خانواده کنم؛ می‌خواستم برای حقوق بشر و حقوق زنان بجنگم. اما متوجه شدم هوشنگ هم مثل خودم است. وقتی به لندن برگشتم و به خانه رسيدم، ديدم کارت پستالش دم در منتظرم است. رويش، تقريباً پانصد بار، نوشته بود «بيا». هنوز دارمش. بی‌درنگ به لس‌آنجلس برگشتم. سال ۱۹۸۷ بود.
لاپورت: قبل از ترک ايران در فيلم «گزارش» عباس کيارستمی بازی کرديد و در چند نمايش و فيلم ديگر [مانند «سوته‌دلان»] هم نقش داشتيد. اما تا قبل از «خانه‌ای از ماسه و مه» همه نقش‌‌آفرينی‌های شما در سينمای امريکا محدود می‌شد به نقش‌هايی مثل کارگر خارجی خشکشويی در «متلاک» يا چند کار کم‌بيننده سينمای مستقل. از اين وضع نااميد نشده بوديد؟
آغداشلو: نه. چرايش را به‌تان می‌گويم. ما در ايران يک طريقت معنوی داريم به نام صوفی‌گری. طريقت صوفی، سير و سلوک از يک وادی به وادی ديگر است. می‌دانيد بايد اين مراحل را گذراند، اما نه تا ابد. بايد بر کاری که حالا می‌کنيد متمرکز باشید و بدانيد داريد از يک وادی می‌گذريد. من با اين ذهنيت هيچ‌وقت اذيت نشدم.
لاپورت: نقشی هست که بازی در آن را رد کنيد؟
آغداشلو: نقش تروريست‌ها. فکر می‌کنم اين سريال‌های تلويزيونی و فيلم‌های سينمايی که آدم‌های درست‌وحسابی در امريکا می‌سازند بيش‌تر به‌درد تروريست‌ها می‌خورد که ياد بگيرند چطور بمب بسازند. وکيلم هميشه می‌گوید «بالاخره سينما از زندگی واقعی تقليد می‌کند.» من هنوز مخالف‌ام. هنوز هم می‌گويم بهتر است اين فيلم‌ها ساخته نشوند.
لاپورت: قبل از بازی در فيلم، کتاب «خانه‌ای از ماسه و مه» را خوانده بوديد؟
آغداشلو: من هميشه سر ساعت دو برنامه‌ی «آپرا» را می‌بينم. دو سه سال پيش، آپرا در بخش معرفی کتابش، اين کتاب را معرفی کرد و گفت «دو جلد بخريد؛ يکی برای خودتان، يکی هم برای دوست‌تان.» من هم يک جلد برای خودم خريدم، يکی هم برای دوستم ژا ژا، که حدود سی سال است با هم دوستيم. وقتی کتاب را می‌خواندم در عجب بودم که اين نويسنده غيرايرانی چه خوب فرهنگ ما را درک کرده. به شوهرم گفتم اگر يک روز فيلمی از روی کتاب بسازند خيلی بايد بی‌انصاف باشند که نقش نادی را به من ندهند. او هم گفت: «خيال‌بافی نکن شهره. کسی از رو اين کتاب فيلم نمی‌سازه.»
لاپورت:شهره آغداشلو، که خودش يک ايرانی تحصيل‌کرده و جسور است، چطور توانست با نقش نادیِ «خانه‌ای از ماسه و مه»، که زنی مطيع و سنتی است، رابطه برقرار کند؟
آغداشلو: با اين‌که من هيچ‌وقت اين‌طوری زندگی نکرده‌ام، متاسفانه شاهد زن‌هايی مثل نادی بوده‌ام و هستم ـ نه فقط در ايران، که در انگليس و امريکا هم. زنان سنتی‌ای که تربيت شده‌اند تا هرچه زودتر به خانه شوهر بروند، مطيع همسران‌شان باشند و خودشان را وقف خانواده کنند. به عبارت ديگر، هيچ‌وقت زندگی خودشان را نداشته باشند. من با اين نوع شخصيت آشنايی کامل دارم.
لاپورت: ز ۱۹۹۷ که محمد خاتمی به رياست جمهوری ايران رسيد، سختگيری قوانين سانسور کمتر شد و اين بر چهره زنان در فيلم‌های ايرانی هم موثر بود. نگين نبوی که در [دانشگاه] پرينستن سينمای ايران تدريس می‌کند به‌تازگی گفته «سينمای ايران به يکی از مهم‌ترين نمودهای تغيير وضعيت زنان ايرانی بدل شده است.» با اين حرف موافقی؟
آغداشلو: من زنان سينماگر ايران را برای کاری که می‌کنند ستايش می‌کنم. فيلم ساختن زير فشار سانسور کار آسانی نيست. اما راستش، اين تغييرات جزيی در سطح، مرا راضی نمی‌کند. می‌دانم که زنان بيشتری اين روزها در سينمای ايران فعاليت می‌کنند، اما واقعيت اين است که زنی که مجبور باشد با چادر و دستکش کار کند... بگذاريد اين‌طور بگويم: وقتی روسری سر می‌کنيد نمی‌توانيد به‌خوبیِ وقتی که روسری ندارید بشنويد. وقتی نگران روسری سرتان و نمايان نشدن بدن‌تان باشيد چطور می‌توانيد روی کارتان صددرصد تمرکز کنيد؟

شهره اغداشلو بازیگر قدیمی سینمای ایران که سالهاست مقیم امریکاست و همچنان فعالیت های هنری اش را با شور و اشتیاق فراوانی ادامه می دهد ،در فیلم "خانه ای از شن و مه" اولین ساخته وادیم پرلمن در کنار بزرگانی چون بن کینگزلی (برنده اسکار برای بازی در فیلم گاندی در 19825 و جنیفر کانلی برنده اسکار برای بازیز در فیلم ذهن ذیبا در 2001 بازی کرده است.
اغداشلو کاندید جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای"خانه ای از شن و مه"شده، چهار جایزه منتخب انجمن منتقدین لوس انجلس ، نیویورک،سین سیناتی و ان لایم را از ان خود کرد.

آغداشلو: می‌خواستم خبرنگار شوم که هم تحصيلاتم را تکميل کرده باشم، هم در جريان اوضاع دور و برم باشم. اما بعد از سه سال تازه فهميدم که هيچ‌چيز نمی‌دانم. بعد از فارغ‌التحصيلی، در يک مهمانی، يکی از دوستان نمايش‌نامه‌نويس ايرانی‌ام را ديدم. او به من گفت کار جديدی نوشته و می‌خواهد نقش اصلی‌اش را من بازی کنم. داستانش درباره يک ايرانی بود که متهم به عضويت در حلقه‌ای از نورچشمی‌های شاه شده و جانش به خطر افتاده. برايم جذاب بود. فکر کردم اين‌طوری شايد بتوانم موثرتر باشم و توجه بيشتری از جانب رسانه‌ها به اوضاع داخلی ايران جلب کنم.
لاپورت: چطور شد از لندن به لس‌آنجلس آمديد؟
آغداشلو: نمايش را به امريکا آورديم و شهربه‌شهر اجرا کرديم. يک شب در لس‌آنجلس به ديدن تئاتر ديگری رفتيم که يکی از بچه‌های قديمی کارگاه نمايش نوشته بود. آن‌جا من عاشق نمايش و نمايش‌نامه‌نويس، هوشنگ توزيع ـ همسرم ـ شدم. اول می‌ترسيدم خودم را درگير ازدواج و خانواده کنم؛ می‌خواستم برای حقوق بشر و حقوق زنان بجنگم. اما متوجه شدم هوشنگ هم مثل خودم است. وقتی به لندن برگشتم و به خانه رسيدم، ديدم کارت پستالش دم در منتظرم است. رويش، تقريباً پانصد بار، نوشته بود «بيا». هنوز دارمش. بی‌درنگ به لس‌آنجلس برگشتم. سال ۱۹۸۷ بود.
لاپورت: قبل از ترک ايران در فيلم «گزارش» عباس کيارستمی بازی کرديد و در چند نمايش و فيلم ديگر [مانند «سوته‌دلان»] هم نقش داشتيد. اما تا قبل از «خانه‌ای از ماسه و مه» همه نقش‌‌آفرينی‌های شما در سينمای امريکا محدود می‌شد به نقش‌هايی مثل کارگر خارجی خشکشويی در «متلاک» يا چند کار کم‌بيننده سينمای مستقل. از اين وضع نااميد نشده بوديد؟
آغداشلو: نه. چرايش را به‌تان می‌گويم. ما در ايران يک طريقت معنوی داريم به نام صوفی‌گری. طريقت صوفی، سير و سلوک از يک وادی به وادی ديگر است. می‌دانيد بايد اين مراحل را گذراند، اما نه تا ابد. بايد بر کاری که حالا می‌کنيد متمرکز باشید و بدانيد داريد از يک وادی می‌گذريد. من با اين ذهنيت هيچ‌وقت اذيت نشدم.
لاپورت: نقشی هست که بازی در آن را رد کنيد؟
آغداشلو: نقش تروريست‌ها. فکر می‌کنم اين سريال‌های تلويزيونی و فيلم‌های سينمايی که آدم‌های درست‌وحسابی در امريکا می‌سازند بيش‌تر به‌درد تروريست‌ها می‌خورد که ياد بگيرند چطور بمب بسازند. وکيلم هميشه می‌گوید «بالاخره سينما از زندگی واقعی تقليد می‌کند.» من هنوز مخالف‌ام. هنوز هم می‌گويم بهتر است اين فيلم‌ها ساخته نشوند.
لاپورت: قبل از بازی در فيلم، کتاب «خانه‌ای از ماسه و مه» را خوانده بوديد؟
آغداشلو: من هميشه سر ساعت دو برنامه‌ی «آپرا» را می‌بينم. دو سه سال پيش، آپرا در بخش معرفی کتابش، اين کتاب را معرفی کرد و گفت «دو جلد بخريد؛ يکی برای خودتان، يکی هم برای دوست‌تان.» من هم يک جلد برای خودم خريدم، يکی هم برای دوستم ژا ژا، که حدود سی سال است با هم دوستيم. وقتی کتاب را می‌خواندم در عجب بودم که اين نويسنده غيرايرانی چه خوب فرهنگ ما را درک کرده. به شوهرم گفتم اگر يک روز فيلمی از روی کتاب بسازند خيلی بايد بی‌انصاف باشند که نقش نادی را به من ندهند. او هم گفت: «خيال‌بافی نکن شهره. کسی از رو اين کتاب فيلم نمی‌سازه.»
لاپورت:شهره آغداشلو، که خودش يک ايرانی تحصيل‌کرده و جسور است، چطور توانست با نقش نادیِ «خانه‌ای از ماسه و مه»، که زنی مطيع و سنتی است، رابطه برقرار کند؟
آغداشلو: با اين‌که من هيچ‌وقت اين‌طوری زندگی نکرده‌ام، متاسفانه شاهد زن‌هايی مثل نادی بوده‌ام و هستم ـ نه فقط در ايران، که در انگليس و امريکا هم. زنان سنتی‌ای که تربيت شده‌اند تا هرچه زودتر به خانه شوهر بروند، مطيع همسران‌شان باشند و خودشان را وقف خانواده کنند. به عبارت ديگر، هيچ‌وقت زندگی خودشان را نداشته باشند. من با اين نوع شخصيت آشنايی کامل دارم.
لاپورت: ز ۱۹۹۷ که محمد خاتمی به رياست جمهوری ايران رسيد، سختگيری قوانين سانسور کمتر شد و اين بر چهره زنان در فيلم‌های ايرانی هم موثر بود. نگين نبوی که در [دانشگاه] پرينستن سينمای ايران تدريس می‌کند به‌تازگی گفته «سينمای ايران به يکی از مهم‌ترين نمودهای تغيير وضعيت زنان ايرانی بدل شده است.» با اين حرف موافقی؟
آغداشلو: من زنان سينماگر ايران را برای کاری که می‌کنند ستايش می‌کنم. فيلم ساختن زير فشار سانسور کار آسانی نيست. اما راستش، اين تغييرات جزيی در سطح، مرا راضی نمی‌کند. می‌دانم که زنان بيشتری اين روزها در سينمای ايران فعاليت می‌کنند، اما واقعيت اين است که زنی که مجبور باشد با چادر و دستکش کار کند... بگذاريد اين‌طور بگويم: وقتی روسری سر می‌کنيد نمی‌توانيد به‌خوبیِ وقتی که روسری ندارید بشنويد. وقتی نگران روسری سرتان و نمايان نشدن بدن‌تان باشيد چطور می‌توانيد روی کارتان صددرصد تمرکز کنيد؟

counter

Web Counter

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

اکبر گنجی (به مناسبت دريافت قلم طلايی)در مسکو






اين جايزه حق آزاديخواهان ايران است


اكبر گنجی، روزنامه‌نگار ايرانی، روز دوشنبه ١٥ خرداد ، در دومين روز اجلاس "انجمن جهانی روزنامه‌نگاران" در مسكو ، جايزه قلم طلايی ٢٠٠٦ اين انجمن را دريافت كرد. مراسم اهداء قلم طلايی به اكبر گنجی در كاخ كرملين برگزار شد. اجلاس چهار روزه‌ی "انجمن جهانی روزنامه‌نگاران" از يكشنبه ١٤ خرداد با شركت ١٥٠٠ نفر از مديران و سردبيران نشريات معتبر دنيا در مسكو آغاز به كار كرد.اکبر گنجی پس از دريافت جايزه، در سخنانی به اين مناسبت گفت جايزه‌ای كه به او تعلق گرفته، جايزه‌ی همه‌ی آزاديخواهان، دگرانديشان، روزنامه‌نگاران ايرانی است كه در سال‌های گذشته در راه دفاع از آزادی و حقوق بشر جان باخته‌اند و يا به‌نحوی از انحا از حقوق اجتماعی و مدنی خود محروم گشته‌اند.
متن زير خلاصه‌ی سخنرانی اكبر گنجی در مراسم دريافت جايزه است.به نام حقخانمها، آقاياندر اينجا، در ابتدای سخن، در حضور نمايندگان رسانه‌های جهانی، مراتب تشكر و قدردانی خود را از انجمن جهانی روزنامه‌ها (Word Association of Newspapers)، به دليل اعطای قلم طلايی اعلام می‌دارم. گرچه اين جايزه را حق خود نمی‌دانم، اما آن را حق آزاديخواهان و دگرانديشان ايرانی می‌دانم. اگر قرار است اين جايزه به آزاديخواهان ايرانی تعلق بگيرد، در واقع حق كسانی است كه در راه دفاع از آزادی و حقوق بشر طی قتلهای زنجيره‌ای از طريق سلاخی به قتل رسيدند. اين جايزه حق زندانيانی است كه در تابستان ١٣٦٧ در زندانهای سراسر كشور اعدام شدند. اين جايزه حق افرادی است كه در راه اطلاع رسانی، روزنامه‌نگاری و دفاع از آزادانديشی ترور و فلج شدند. اين جايزه حق كليه دگرانديشانی است كه طی سالهای گذشته زندانی و از حقوق اجتماعی محروم شدند. اين جايزه بايد به افرادی تعلق گيرد كه به خاطر دگرانديشی و دگرباشی مجبور به مهاجرت از كشور شدند و در غربت غرب، با خاطره ايران عمر را سپری می‌كنند و نمی‌توانند به كشور بازگردند. اين جايزه به روشنفكرانی تعلق می‌گيرد كه طی دو دهه گذشته ايرانيان را با انديشه آزاديخواهی آشنا كردند. من در اينجا به نمايندگی از سوی همه آنها اين جايزه را دريافت می‌كنم و با اين عمل خاطره مبارزات شكوهمند همه آنان را پاس می‌دارم. آنچه پس از اين گفته خواهد شد، حاوی نظرات يك دگرانديش ايرانی در خصوص مسائل كنونی جهان است و بايد آن را مصداق «به صدای بلند فكر كردن» و طرح مسئله برای تبادل نظر و گفت‌وگوی انتقادی-استدلالی تلقی كرد. متن حاضر، فشرده متنِ مفصلِ اصلی است كه به صورت مكتوب تقديم حضار محترم خواهد شد.
***
آرزوی ما تحقق دنيايی انسانی است، اما عملاً در دنيايی زندگی می‌كنيم كه سرشار از خشونتهای لجام گسيخته و عظيم است، دنيايی كه انسان شاهد نسل كشی‌ها، جنگهای داخلی، تصفيه‌های قومی، و پايمال شدن حقوق شهروندی در نقاط مختلف دنيا هستيم. اين رذايل اخلاقی همچنان ما را از زيستن در جهانی امن و در صلح پايدار محروم می‌كنند. اما جهان امروز ما نقطه‌های روشن و اميد بخش هم دارد. امروز، بيش از هر زمان ديگر در طول تاريخ، با گسترش ارتباطات،‌ انسانها فارغ از مليت، نژاد، دين، و خلاصه همه‌ی عناوين ثانويه‌شان، دل نگران همديگر در مقام انسان هستند. امروز در آستانه‌ی تولد يك مفهوم تازه‌ی اخلاقی در جهان هستيم: شهروند جهان. امروز خيل عظيمی از انسانها، ديگر خود را فقط شهروند يك كشور يا يك دولت و صرفاً همبسته با اعضای آن كشور و دولت نمی دانند، بلكه فراتر از آن خودشان را شهروندان جهان هم می‌دانند و با همه‌ی شهروندان جهان احساس همبستگی می‌كنند. همين گردهمايی امروز ما نشانه‌ای از اين همبستگی ميان شهروندان جهان است. اما بايد بپذيريم كه هنوز در آغاز راه هستيم و فجايعی كه همچنان رخ می‌دهد و وجود دارد، فجايعی همچون تروريسم،‌ زورگويی، ديكتاتوری،‌ تبعيض، جنگ، و غيره نشانه‌ی اين است كه باز همچنان نيازمند پيدا كردن راههايی برای گسترش اين همبستگی و عينيت يافتن كامل مفهوم شهروندی جهان هستيم. به گمان من كانت مهمترين فيلسوفی است كه می‌توان در اين راه از انديشه‌هايش مدد گرفت. در ديدگاه كانت انسان از آن نظر كه انسان است، صاحب حق است و در اين معنا انسانها همه با هم برابرند و بدين لحاظ قانون صرفا زمانی عادلانه است كه بدون استثنا شامل همه شود و حافظ آزادی همگان باشد. كانت ما را به تواضع و احسان فرا می‌خواند يعنی هم خود را به جای ديگری گذاشتن و هم ديگری را عين خود تلقی كردن. از اين راه است كه همبستگی انسانی تقويت می‌شود زيرا بدين ترتيب هم مواهب و نعمت‌هايمان و هم نيازها‌يمان را مشترك می‌بينيم. از نگاه كانت انسان غايت است. هيچ انسانی را نمی‌توان وسيله‌ای برای رسيدن به هدف قرار داد. زندگی اصيل آن زندگی است كه در آن هر كس بتواند اهداف خودش را دنبال كند و وسيله‌ای در دست ديگران برای رسيدن به اهداف خودشان قرار نگيرد. اگر آزادی برابر برای همگان تامين شود، اين زندگی اصيل شكل می‌گيرد تا انسانها با همكاری و با رقابت بتوانند اهدافشان را دنبال كنند و ارزشهايشان را در عرصه‌ی عمومی به نمايش بگذارند. امروز در همين چهارچوب نيازمند آنيم كه هر چه بيشتر در عرصه‌ی عمومی حركت كنيم و عرصه‌ی عمومی را زنده و شاداب و هوشيار نگاه داريم تا قدرت را مهار كنيم و تمام زمامدارانی را كه انسانها را به ابزار و وسيله بدل می‌كنند به باد انتقاد بگيريم و در برابر توتاليتاريسم عقيدتی كه می‌خواهد تصور خودش از جهان مطلوب را با تكيه بر زور بر همگان تحميل كند بايستيم. همانگونه كه كانت می‌نويسد:‌ « آزادی انسان بعنوان يك انسان،‌ به صورت اصلی برای تاسيس يك حكومت مشترك … می‌تواند در اين قالب بيان شود: هيچ كس نمی‌تواند مرا مجبور كند كه بر طبق تلقی او از رفاه و سعادت،‌ سعادتمند باشم،‌ زيرا هر كس سعادت خود را فقط به نحوی كه خودش می‌پسندد می‌تواند دنبال كند… حكومتی كه بر مبنای اصل خيرخواهی نسبت به مردم تاسيس می‌شود … حكومت پدرسالار … حادترين نوع استبداد است كه می‌توان در نظر آورد». اما باز بايد پا را از اين هم اندكی فراتر بگذاريم. برای آنكه بتوان به چنين وضعيتی رسيد كه هر كس آزادانه بتواند خير و سعادت و اهداف خودش را دنبال كند نيازمند اصولی برای همبستگی خودمان در برابر خشونت و خشونت طلبان هستيم. يكی از اين اصول می‌تواند همان گفته‌ی مشهور مسيح باشد كه « همسايه‌ات را دوست بدار.» البته بايد دركی وسيع از معنای «همسايه» داشته باشيم. همسايه فقط «برادر دينی» من نيست، هر انسانی، هر جای كره‌ی زمين، به هر لباس، هر رنگ،‌ هر جنسيت،‌ و هر اعتقاد همسايه من است و بايد حرمت او را نگاه دارم. شهروندان جهان به هر نام كه ناميده شوند همسايگان هم هستند و هر تعدی به هر شهروند جهان، تعدی به تك تك ماست و دفاع از حقوق اين همسايگان است كه می‌تواند ما را چنان همبسته كند كه هيچ خشونت طلبی جرات تجاوز به حقوق شهروندِ بی‌نام جهان را نداشته باشد. اصل ديگر همان علنّيت يا شفافيتی است كه يكی از آرزوهای كانت است. هر تصميم گيری در حوزه‌ی عمومی و علی الخصوص حوزه‌ی سياسی بايد علنی و شفاف در مقابل همگان نمايان باشد. بايد نوری در تاريكخانه سياست بتابانيم تا فرايند تصميم‌گيری‌هايی كه با سرنوشت همه‌ی ما پيوند دارد علنی و شفاف باشد تا بتوان آن تصميم‌ها را در عرصه‌ی عمومی نقد و بررسی و واشكافی كرد و آنگاه تاييد يا رد يا اصلاحشان كرد. امروز رسانه‌ها بخصوص وظيفه شان همين نورتاباندن بر آن تاريكخانه‌هاست. آنچه امروز جهان ما از آن رنج می‌برد خشونت است، خشونتی كه در چهره‌های مختلف ظاهر می‌شود و دردو رنج به بار می‌آورد. ترور،‌سركوب،‌ زندان و سلول انفرادی جلوه‌های بارز خشونت هستند،‌ ابزارهايی كه حاكمان و جزم انديشان برای تحميل عقايد و اميال خود به شهروندان بكار می‌گيرند.امروز بايد با خشونت در همه‌ی جلوه‌هايش مقابله كنيم. امروز ديگر حتی آن خشونت انقلابی كه روزگاری كسانی چون سارتر، فانون، ماركوزه، موجه می‌شمردند موجه نيست، زيرا ديده‌ايم كه خشونت ،‌خشونت به بار می‌آورد و حتی خشونت انقلابی تر و خشك را با هم می‌سوزاند. امروز ديگر نبايد با همان سلاح خشونت طلبان به مقابله با آنها پرداخت. بايد مقاومت صلح آميز مدنی را جايگزين خشونت انقلابی كرد. شعار من برای مبارزه با ظلم و خشونت « ببخش و فراموش نكن» است. بخشايش فضيلتی است كه بر كينه خشم و نفرت موجه غلبه می‌كند. صرف نظر كردن از انتقام گرفتن است. بخشيدن مظالم به معنای به فراموشی سپردن و دست ‌كشيدن از پيكار نيست بخشايش دست كشيدن از نفرت ورزيدن است. بخشايش‏‏‏‏، نفرت را به نفرت‌جويان، بدخواهی را به بدخواهان، كينه را به كينه ‌توزان، واگذار می‌كند. ابن امر نه فراموش كردن جنايت را اجازه می‌دهد، نه وظيفه‌ی وفاداری ما را نسبت به قربانيان جنايت، و نه الزامات مقاومت شجاعانه در برابر جنايتكاران حاكم و پيروان متعصب جنايات گذشته را. بايد همواره به ياد داشته باشيم كه زمانی ظلمی روی داده است. بايد شرايطی كه می‌تواند منجر به پديد آمدن فاشيسم،‌توتاليتاريسم ،‌و هر نوع ديكتاتوری كه منشا مظالم است در خاطره ‌ی فردی و جمعی ما باقی بماند تا آماده باشيم كه چنان شرايطی دوباره تكرار نشود. چه خوب می‌گويد پل ريكور كه انسان اخلاقی و متعهد در حافظه‌ی خود آن همه آواهای انسانهای مظلوم را از پشت حصارهای زندانها،‌ اردوگاهها،‌ و شكنجه خانه‌ها می‌شنود و نمی‌گذارد كه اين صدا يعنی آوای وجدان او خاموش شود. ببخش و فراموش نكن شرط رسيدن به دموكراسی به معنای جامعه‌ای عاری از خشونت است. پس از كشف حقيقت، پس از نورتاباندن به تاريكخانه‌هايی كه تصميمات خشونت بار در آنها رقم می‌خورد و علنی كردن مظالم،‌ ديكتاتورها و جنايت كاران را می‌بخشيم تا خشونت گسترده دامن نشود. خشم و كينه و نفرت نمی‌توانند جامعه‌ای عاری از خشونت و دموكراتيك به وجود آورند. اينجاست كه نيازمند بخشش هستيم و در عين حال فراموش نكردن. بخشايش خطا را پاك نمی‌كند بلكه كينه را حذف می‌كند، خاطره را پاك نمی‌كند بلكه خشم را از بين می‌برد، پيكار را كنار نمی‌گذارد، بلكه از نفرت چشم‌پوشی می‌كند. بخشايش‌گران بی‌نفرت و با قلبی سرشار از شادی با كجی‌ها مبارزه می‌كنند.يكی ديگر از فجايع روزگار ما جنگ است و يكی از اهداف شهروندان جهان خاموش كردن آتش جنگها و رسيدن به صلح پايدار است، همان صلح پايداری كه كانت مناديش بود و چه سرخط‌‌های مناسبی برای صلح پايدار معين كرده است. صلح پايدار در تعبير كانتی در گرو بسط دموكراسی است،‌زيرا دموكراسی‌ها هرگز با هم نمی‌جنگند. امروز فقط شهروندان جهان هستند كه می‌توانند با همان احساس مسئوليت شهروندی جهانی مانع از تصميم گيری‌های خودسرانه‌ی حكومتهای خودسری شوند كه به آتش جنگ دامن می‌زنند.حال كه اين سخنان را گفتم می‌توانم دل‌آسوده‌تر اين قلم طلايی را به نيابت از همه‌ی شهروندان جهان و در مقام عضو كوچكی از اين جامعه‌ی بزرگ كه با همه جلوه‌های خشونت مبارزه می‌كند بپذيرم.
.اكبر گنجى: در ايران خواهم بود، چه در زندان چه بيرون زنداند
ويچه وله / بهنام باوندپور: امروز در دومين اجلاس «انجمن جهانى روزنامه‌نگاران» در مسكو، جايزه قلم طلايى به اكبر گنجى نويسنده و روزنامه‌نگار دگرانديش اهدا شد. اين مراسم در كاخ كرملين برگزار گرديد. اين اجلاس چهار روزه از ديروز با شركت حدود ۱۵۰۰ نفر از مديران و سردبيران نشريه‌هاى معتبر سراسر جهان آغاز به كار كرد. گنجى پس از روسيه، عازم ايتاليا خواهد شد تا ضمن دريافت عنوان شهروند افتخارى شهر فلورانس، درفش نقره‌اى يعنى عالى‌ترين نشان اين شهر را نيز بخاطر فعاليتهايش در راه دفاع از حقوق بشر و آزادى بيان دريافت كند. به همين مناسبت، صداى آلمان با اكبر گنجى مصاحبه كرده است.آقاى گنجى، گرچه ساده‌ترين پرسشها دشوارترين پاسخها را طلب مى‌كند، ولى براى بسيارى اين پرسش مطرح است كه پس از تحمل شش سال زندان، از تنفس در آزادى و فضاى آزاد و بخصوص از امكانى كه براى سفر به خارج از كشور پيدا كرده‌ايد، چه احساسى داريد؟اكبر گنجى: البته من خوشحالم كه از زندان بيرون آمده‌ام و مى‌توانم دوستانم را ببينم، بقيه انسانها را ببينم، با همه گفتگو كنم و ديالوگ برقرار كنم، ولى من در زندان هم خودم را در بند نمى‌دانستم. هر كسى كه بتواند ببخشد آزاد است. و در واقع آن كسى كه در بند است، آن كسى است كه به ديگرى ظلم مى‌كند، آن كسى است كه ديگرى را نمى‌تواند تحمل كند، آن كسى است كه جنايت مى‌كند. آن كسى كه ظلم را تحمل مى‌كند و آن كسى كه مى‌تواند ببخشد، حتا دشمن خودش را، حتا جنايتكار را، او هر جا كه باشد آزاد است.اجازه خروج از ايران را راحت و بدون مشكل به شما دادند، يا موانعى هم وجود داشت؟اكبر گنجى: من دو ماه دويدم تا توانستم پاسپورت بگيرم، بخاطر اينكه دادگاه انقلاب پاسپورت مرا در سال ۷۹ با وسايلم برده بود. موقعى كه مراجعه كردم دو ماه رفتم و آمدم، ولى مى‌گفتند پاسپورت قبلى‌ات را گم كرده‌ايم. بعد از دو ماه كه هر روز تقريبا مى‌رفتم، موفق شدم نامه‌اى را از دادگاه انقلاب براى اداره گذرنامه بگيرم كه پاسپورتم را گم كرده‌اند و بعد هم چند روزى در اداره گذرنامه دويدم تا استعلامات‌شان را كردند تا توانستم گذرنامه جديد بگيرم.پس از روسيه عازم چه كشورهايى هستيد و چه برنامه‌هايى داريد؟اكبر گنجى: من تا جمعه آينده اينجا هستم. جمعه از اينجا به ايتاليا مى‌روم. در ايتاليا در شهر فلورانس مراسم شهروندى افتخارى هست كه من در آنجا سخنرانى خواهم كرد. بعد در فلورانس عالى‌ترين نشان شهر يعنى درفش نقره‌اى را بخاطر مبارزه در راه حقوق بشر و آزادى بيان به من مى‌دهند كه آنجا هم يك سخنرانى ديگر خواهم داشت. حداقل دو سخنرانى در ايتاليا دارم و بعد هم دعوتهاى مختلف از كشورهاى مختلف هست، از فرانسه، از آلمان، از انگلستان، از آمريكا، كانادا و انشااله بعد هم كشورهاى ديگر.و همه اين دعوتها را هم پذيرفته‌ايد؟
اكبر گنجى: نه، همه را نپذيرفتم، چون مى‌خواهم سريع به ايران برگردم. حدود شش هفت سخنرانى آماده كرده‌ام كه اينها را ايراد خواهم كرد و سريع به ايران برمى‌گردم و انشااله اگر عمرى باقى بود و آزادى هم برقرار بود، دوباره سفرهايى خواهم داشت، ولى محل استقرار من همچنان ايران است، در ايران خواهم بود، چه در زندان چه بيرون زندان.شما آقاى گنجى اين راه را برگزيده‌ايد: گفتن صريح و بدون تزيين و بدون استفاده از زبان كنايه‌ى هر چيزى كه فكر مى‌كنيد! اين راه را كمتر كسى در سالهاى اخير در ايران پيموده است، بخصوص دوستان سابق يا بعضا كنونى شما در ميان اصلاح‌طلبان. فكر مى‌كنيد اين مسئله يعنى فقدان يا بهتر بگوييم نقصان آنچه شما آن را «مقاومت صلح‌آميز مدنى» يا «شهامت مدنى» مى‌خوانيد، ريشه در چه چيزى دارد؟اكبر گنجى: ما هنوز در جهان حافظ زندگى مى‌كنيم، و جهان شعر حافظ هم يك جهان ابهام و ايهام است و ما هنوز از آن جهان بيرون نيامده‌ايم. در عرصه سياست ما نياز به شفافيت داريم، نياز به روشن صحبت كردن داريم. عرصه سياست مثل عرصه شعر و ادبيات نيست. لذا من اولين اختلافى كه با دوستانى كه مبهم سخن مى‌گويند دارم، اين است كه اين كار مال عرصه سياست نيست. ما در عرصه سياست خيلى صريح و شفاف بايد سخن بگوييم و سخن گفتن در اين عرصه هم سخن گفتن از مفاهيم انتزاعى و آسمانى نيست. اينها را بايد روى زمين بكشيم. يعنى موقعى كه راجع به يك ساخت سياسى صحبت مى‌كنيم، در عالم خارج ما چيزى كه به نام ساخت نداريم، ساخت را ما مى‌سازيم. در عالم خارج ما با آدم‌ها روبرو هستيم. در عالم خارج ما با زمامداران و با افراد روبرو هستيم. لذا وقتى ما راجع به يك نظام سياسى صحبت مى‌كنيم، زمامدارانى هستند كه اين نظام و اين ساخت سياسى را تشكيل مى‌دهند. بايد راجع به اين افراد صحبت كنيم، راجع به رهبر، راجع به رييس جمهور، راجع به رييس مجلس، راجع به اين نيروها بايد صحبت كنيم، راجع به رفتارهاى اينها، راجع به سياستهايى كه در كشور جارى مى‌شود. من سعى كرده‌ام هميشه نظراتم را راجع به همين افراد، همين سياستها خيلى صريح بگويم. به نظر من مبهم صحبت كردن راه به جايى نمى‌برد.حالا آقاى گنجى علت اين عدم صراحت را در چه چيزى مى‌بينيد؟ در روحيه ايرانى و يا در جوان يا نوجوان بودن پديده روشنگرى؟
اكبر گنجى: هر دو تاى اينها هست، به‌اضافه اينكه خيلى از نيروها حاضر به پرداخت هزينه نيستند. به هر حال در كشورهايى شبيه به كشور ما موقعى كه صريح اظهار نظر كنى، اين هزينه دارد. اينجا كه آمريكا نيست كه مثلا آنجا مى‌آيند راجع به كلينتون آنطور به صراحت مى‌كنند، ماجرايش را افشا مى‌كنند و صحبت مى‌كنند و هزينه‌اى هم برايشان ندارد. اينجا اگر شما بخواهيد راجع به فساد مسئولان صحبت كنيد، ممكن است زندان برويد، ممكن است ترور شويد، ممكن است در خيابان شما را با چاقو بزنند. و يك سرى افراد حاضر نيستند چنين هزينه‌هايى را پرداخت كنند و هزينه‌هايش هم انصافا هزينه‌هايى سنگين خواهد بود. شما تجربه قتلهاى زنجيره‌اى را پيش روى خود داريد. شما تجربه سعيد حجاريان را پيش روى خود داريد. خب، يك سرى افراد اين را مى‌بينند و بسيارى افراد اين پروژه را ندارند كه به زندان بروند و چنين هزينه‌هايى را نمى‌خواهند پرداخت كنند. اين هست و اينكه سنتى كه ما در آن بار آمده‌ايم، ما هنوز در جهان حافظ زندگى مى‌كنيم. اين هم هست. شما اعلام كرده‌ايد كه جايزه قلم طلايى «انجمن جهانى روزنامه‌نگاران» از جمله حق قربانيان قتلهاى زنجيره‌اى، حق آزاديخواهان، دگرانديشان و مهاجرانى‌ست كه مجبور به ترك وطن شده‌اند. همچنين اين جايزه را حق زندانيانى دانسته‌ايد كه در تابستان سال ۱۳۶۷ در زندانهاى سراسر كشور كشته شده‌اند. بخصوص تاكيد بر اين مسئله پديده‌اى نادر است كه كمتر كسى از دوستان سابق يا حتا فعلى شما به آن پرداخته است. دست‌كم پيش از شما در اين مورد سكوت كرده‌اند.، انگار كه حذف فيزيكى دگرانديشان از قتلهاى زنجيره‌اى آغاز شده. به نظر شما علت سكوت بخش اعظم اصلاح‌طلبان در اين مورد چه بوده است؟
اكبر گنجى: ما در عرصه سياسى بطور طبيعى با گروههاى مختلف اختلاف نظر داريم. يعنى من همانطور كه با دوستان اصلاح‌طلب خودم اختلاف‌نظر دارم، يا دوستان اصلاح‌طلب با من اختلاف‌نظر دارند، ما هم با گروه مجاهدين خلق اختلاف نظر داريم، با سلطنت‌طلب‌ها اختلاف‌نظر داريم. همه گروهها با هم اختلاف‌نظر دارند، اين طبيعى‌ست و من هم از اين برى نيستم، من هم با خيلى از افراد الآن اختلاف‌نظر سياسى دارم. اما يك نكته را بايد از اختلاف‌نظرهاى سياسى جدا كرد و آن اين است كه ما بايد از حقوق شهروندى هر كسى دفاع كنيم. به هر حال افرادى به دليل اقداماتى كه كرده‌اند، در داگاههاى جمهورى اسلامى محكوم شدند و محكوم به حبس در زندان شدند. اينها احكامى گرفتند. من فرض را بر اين مى‌گذارم كه تمام اين افراد محاكمه‌شان عادلانه و منصفانه بوده و عادلانه و منصفانه هم حكم گرفته و زندانى شده‌اند. سوال من اين است: آيا اگر فردى حكمى گرفته كه ۲ سال، ۴ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال، يا براى ابد در زندان باشد، آيا ما مجازيم او را برخلاف حكمى كه گرفته اعدام كنيم. من از حقوق اينها در اين رابطه دفاع كرده‌ام در گذشته، حالا هم مى‌كنم، در آينده هم خواهم كرد.پس فكر مى‌كنيد چرا اصلاح‌طلبان اين كار را نكردند، با وصف اينكه آنها هم بر مسئله حقوق بشر و دمكراسى تاكيد دارند.اكبر گنجى: به هر حال شما مى‌دانيد، رفتارهايى كه گروه مجاهدين خلق تا حالا داشته، تقريبا اين رفتارها از سوى همه گروههاى مختلف در داخل جمهورى اسلامى و خارج از كشور محكوم شده و مى‌شود. و خود اين نحوه رفتار تاثير بر اين مسئله مى‌گذارد كه آنجايى هم كه يك حق دفاعى از آنها هست، از آن حقوق دفاع نشود.البته آقاى گنجى، در سال ۶۷ فقط مجاهدين خلق اعدام نشدند، گروههاى ديگرى هم بودند.
اكبر گنجى: بله، بله، فقط اينها نبودند گروههاى ديگر هم بودند. ولى دوستانى كه صحبت مى‌كنيم (اصلاح‌طلبان) مى‌گويند خود اين گروههايى كه بودند، خود اينها عمدتا گروههايى بوده‌اند كه متقابلا دست به خشونت مى‌زدند، آنها هم از ابزار ترور استفاده مى‌كرده‌اند، لذا ما (اصلاح‌طلبان) نمى‌توانيم از تروريست‌ها دفاع كنيم. عمده استدلالى كه من از دوستان شنيده‌ام، اين نوع استدلال است. آنها مى‌گويند مجاهدين خلق مستقل از اينكه دست به ترور مى‌زده‌اند، بعدها به عراق رفتند و با حكومت صدام حسين ائتلاف كردند و اين اصلا قابل دفاع نيست. من مى‌گويم همه اين حرفها درست، اما مسئله فقط اين نيست، مسئله اين است كه ما يك نفرى كه در دادگاهها محاكمه شده، حكم گرفته و زندان رفته، حكم را اگر عادلانه و منصفانه مى‌بينيم، همان حكم بايد اجرا شود، نه بيش از آن. نمى‌شود افرادى كه در زندان بوده‌اند و حكم داشته‌اند، اينها را برخلاف حكم‌شان اعدام كرد.شما آقاى گنجى، در سخنرانى‌تان در مسكو از جمله فرموده‌ايد كه «ببخش و فراموش نكن» شعار شماست. مى‌خواهم در اينجا پرسش يكى از دوستداران‌تان را مطرح كنم كه در تماسى تلفنى با من مطرح كرده بود و شايد هم خيلى شخصى باشد. «پس از آن‌همه آزار و اذيت خود و خانواده، پس از شكنجه‌هاى روحى و جسمى و دو بار رفتن تا آستانه مرگ، اكبر گنجى توان بخشش را از كجا مى‌آورد؟ منبع اين قدرت روحى در كجاست»؟
اكبر گنجى: بحث هم جنبه اخلاقى و هم جنبه سياسى دارد. من مى‌گويم اگر شما مى‌خواهيد به لحاظ سياسى به دمكراسى برسيد، اگر مى‌خواهيد يك نظام سياسى دمكرات و آزاد تشكيل بدهيد، اين راهى جز اين ندارد كه انتقام، خشم، كينه و اينها را كنار بگذاريد. ما با نفرت، با كينه و با خشم نمى‌توانيم يك نظام دمكراتيك درست كنيم. اگر بخواهيد نظامى دمكراتيك درست كنيد، يك جا بايد «ببخشيد». به قول ماندلا «آنچه گذشته است، گذشته است». گذشته را بايد كنار بگذاريد. از امروز سعى مى‌كنيم رفتار ديگرى داشته باشيم. از امروز ما سعى مى‌كنيم آن كارى كه جنايتكارها كرده‌اند، ما نكنيم. و لازمه دمكراسى اين است كه ما حتا جنايتكارها را ببخشيم. اين بحثى‌ست كه من مى‌توانم از آن دفاع كنم براى ايجاد يك نظام دمكراتيك. اما به لحاظ اخلاقى: به لحاظ اخلاقى هم ما به بخشش نياز داريم. يعنى انسانى كه وارستگى اخلاقى داشته باشد، بايد بتواند مخالف خودش را ببخشد، ضمن اينكه ما گذشته را فراموش نمى‌كنيم، براى اينكه عبرت بگيريم و گذشته را دوباره تكرار نكنيم. «بخشش دهش آزادى‌ست» من اين را در سخنرانى ايتاليا مطرح خواهم كرد. شما وقتى مى‌بخشيد، اين شما هستيد كه آزاديد، نه آن جنايتكار. جنايتكارى كه جنايت مى‌كند و شما را در بند مى‌كند، در واقع او اسير شماست. شما با بخشش او نشان مى‌دهيد كه آن كسى كه آزاد است در واقع شما هستيد، نه او.از خلال سطور شما و در تمام نوشته‌هايتان مى‌توان ديد كه طى ساليان گذشته تحولى عميق را پشت سر گذاشته‌ايد. تجربه نشان مى‌دهد كه مطالعه اين يا آن انديشمند و فيلسوف تنها مى‌تواند قوه‌اى را به فعل تبديل كند. و چه بسيار افرادى كه مى‌توانند انديشمندانى مانند كانت را (كه شما بسيار به او استناد مى‌كنيد و به او علاقه داريد) تدريس كنند، اما به آنچه شما به آن رسيده‌ايد نرسند. پرسش من دقيقا همينجاست: آموزگار واقعى شما چه كسى يا بهتر بگويم چه چيزى بوده است؟
اكبر گنجى: آموزگار واقعى من حقيقت و استدلال است. من سعى مى‌كنم تابع هيچ ايدئولوژى‌يى نباشم. روى هيچ چيزى تعصب نداشته باشم. فقط و فقط دوست دارم تابع استدلال و حقيقت باشم. هر حقيقتى را در هر جا كه بخوانم و به آن برسم، آن را قبول مى‌كنم، و هر استدلالى كه مدعايى را برايم مستدل بكند آن را مى پذيرم. مهم نيست كه اين را كانت به من بگويد، دريدا به من بگويد، پوپر بگويد، هابرماس بگويد، هايدگر بگويد، حتا دشمنم باشد كه بگويد. هر جا ببينم كسى براى مدعايش عدله‌اى مى‌آورد، آن مدعا را من مى‌پذيرم. بهترين چيز اين است كه ما در زندگى تابع استدلال و حقيقت باشيم.فكر مى‌كنيد آقاى گنجى، پس از بازگشت به ايران به خاطر مطالبى كه در سخنرانى‌هاى‌تان مطرح كرده‌ايد، دچار مشكل نخواهيد شد؟
اكبر گنجى: امكان اينكه من در بازگشت به ايران بازداشت بشوم وجود دارد. امكان اينكه برخوردهاى تندى با من بشود، حتا به صورت ترور، حتا به صورت ضرب و شتم وجود دارد، ولى به هر حال اين راهى كه براى رسيدن به آزادى و دمكراسى مى‌رويم، اينها بخشى از آن كار است، لازمه آن كار است. من دوست ندارم ترور شوم، دوست ندارم زندان بروم، ولى اگر آزادى و دمكراسى مى‌خواهيم، براى اين بايد كارهايى بكنيم و اين كارها را كه در كشورهايى كه دمكراتيك نيستند مى‌كنيم، نظام حاكم و طرفدارانش هزينه‌هايى را بر شما بار خواهند كرد.سپاسگزارم از شما به‌خاطر اين گفتگو و اجازه مى‌خواهم از ادبيات خود شما استفاده كنم و اعطاى قلم طلايى انجمن جهانى روزنامه‌نگاران را به «شهروند جهان» اكبر گنجى تبريك بگويم.
اكبر گنجى: تشكر، من هم از شما تشكر مى‌كنم

(متن سخنرانی مكتوب به مناسبت دريافت قلم طلايی انجمن جهانی روزنامه‌ها، مسكو، ١٥/٣/٨٥.)

دوشنبه ١٥ خرداد ١٣٨٥همه ما آرزوی تحقق دنيايی انسانی را در سر می‌پرورانيم. اما دنيای انسانی، چگونه دنيايی است. بگمان ما، با بهره‌گيری از انديشه كانتی و دستاوردهای تازه معرفتی در قرن بيست و يكم می‌توان چارچوب مناسبی برای روابط انسانی در سطح داخلی و روابط بين‌الملل ارائه نمود.بر اين مبنا:الف- حقوق انسانی: از ديدگاه كانتی، انسان از آن نظر كه انسان است، صاحب حق است. عناوين ثانويه‌ای چون جنسيت، نژاد، مليت، دين و مذهب، جهان اولی يا جهان سومی بودن، روحانی و غيرروحانی بودن، مقام سياسی داشتن و ... كسی را صاحب حق نمی‌نمايد. فقط و فقط انسان بودن است كه آدميان را نسبت به يكديگر صاحب حق و تكليف می‌كند. از موضع كانتی، اهانت به روحانيون و مراجع دينی محكوم است، چون آنها هم انسانند. اما آن انسان‌شناسی‌هايی كه اصل واجد حق بودن انسان را رد می‌كنند، از جمله انواعی از انسان‌شناسی‌های دينی، چنان فرض می‌كنند كه گويا فرد از آنجهت كه روحانی يا مرجع دينی است، و نه از آن جهت كه انسان است، صاحب حق است. در اين نوع از انسان‌شناسی‌ها در عين حال «صاحب حق بودن» به معنای «از ديگران طلب كار بودن» تعبير می‌شود. ب- نفی تقابل خودی/ غيرخودی: انسانيت مفهومی است كه تمايز خودی و غيرخودی را بر نمی‌تابد و اجازه نمی‌دهد آدميان را به درون گروه و برون گروه تقسيم كنيم. بسيار ظالمانه است كه حكومت جبار با شهروندان خود به عنوان اشياء محض رفتار كند و بعضی را فضل و بعضی را ندهد، ولی به هر حال از همه برای رسيدن به اميال حكمران استفاده كند. قوانين عادلانه بايد بدون استثنا شامل همه كس شوند. اينگونه قوانين وضع می‌شوند تا آزادی همه را حفظ و حراست كنند و همگان را دارای حقوق برابر تلقی كنند.ج- تساوی من- ديگری: من با ديگری در انسانيت و حقوق انسانی تفاوتی ندارم. انسانيت حكم می‌كند كه ديگری را از حيث انسان بودن مانند خودم و خودم را مانند ديگری تلقی كنم. تواضع و احسان دو مفهوم مهم اخلاقی‌اند كه از ديدگاه كانتی استنتاج می‌شوند. تواضع (humility) يعنی خود را ديگری تلقی كردن، احسان يعنی ديگری را خود تلقی كردن. فرد وقتی خود را ديگری تلقی می‌كند، همه مواهب و نعمتهای خود را مواهب و نعمتهای ديگری می‌داند و بدين ترتيب دستخوش عُجب (pride) نمی‌شود. درست به همان دليلی كه دانشمند بودن يا ثروتمند بودن ديگری باعث عجب من نمی‌شود، دانشمند يا ثروتمند بودن خودم هم نبايد موجب عجب من شود.در انديشه كانت، احسان (benevolence) از تواضع مهمتر تلقی می‌شود. در احسان، ديگری را بايد خود تلقی كرد و بنابراين تمام نيازهای ديگری را نيازهای خود فرض كرد. يعنی همانگونه كه در جهت تأمين نيازهای خود می‌كوشيم، در جهت تأمين نيازهای ديگری بكوشيم. بدين ترتيب فاصله ميان خود و ديگری برداشته خواهد شد.د- غايت بودن انسان: بدون اين اصول، ارتباط من- ديگری، به روابط صاحب هدف با وسيله تبديل خواهد شد و بر طبق اين اصول ديگران وسيله و ابزار رسيدن من به اهداف و آرمانهايم نيستند. وسيله تلقی نكردن ديگری و غايت ديدن همه انسانها، مناسبات آدميان را به همكاری (cooperation) برای رسيدن به اهداف متفاوت تبديل خواهد كرد. افراد با يكديگر همكاری و رقابت می‌كنند تا هر كس به اهدافش دست يابد.زندگی اصيل (authentic life) مستلزم آن است كه هر كس اهداف خود را دنبال نمايد[١] و وسيله‌ای در دست ديگران نباشد. ولی ديگران نيز نبايد وسيله رسيدن من به اهدافم باشند. نظريه همكاری در انديشه كانت مبتنی بر اهداف متفاوت آدميان است. فراموش كردن اهداف خود به همرنگی با جماعت، زندگی گله‌وار و گرايشهای توده‌گرايانه می‌انجامد. بدين ترتيب فرد هويت خود را می‌بازد و در جماعت هضم و جذب می‌شود. به تعبير جان استوارت ميل، حفظ فرديت هر انسان در گرو آزاد بودن اوست.در زندگی اصيل، نه ديگر انسانها وسيله رسيدن به اهداف فرد می‌شوند و نه فرد خاصی با فراموشی اهداف خود به همرنگی با جمع می‌رسد يا وسيله‌ای در دست ديگری می‌شود، بلكه همه افراد جهت رسيدن به اهداف متفاوت همكاری می‌كنند. البته در جهان واقع هيچ كس به طور كامل به اهداف خود دست نمی‌يابد. اولاً جهان واقع و ساختارهای اجتماعی بستری آماده برای تمامی اهداف نيستند. ثانياً همكاری نوعی قرارداد است. در هر قراردادی تمامی طرف‌ها مجبورند تا حدودی از خواسته‌های خود صرف‌نظر كنند تا همكاری امكانپذير شود. از اينرو با هيچ كس نبايد به عنوان وسيله برای رسيدن به هدفهای شخص ديگری رفتارشود. سياست در اين چارچوب، يعنی حركت در عرصه عمومی به منظور مهار و توزيع قدرت و انتقاد بی‌رحمانه از تمام زمامدارانی كه انسانها را به ابزار و وسيله تبديل می‌كنند. اين امر بدون يك ساحت عمومی زنده، هوشيار و شاداب امكانپذير نيست.هـ- نفی توتاليتاريزم عقيدتی: كاهش درد و رنج و آلام بشری هدف سياست و روشنفكری است. اما هيچ كس مجاز نيست ديدگاه خود را در اين زمينه حاكم نمايد و آنچه را خود درد و رنج تلقی می‌كند، عامل درد و رنج ديگری بداند. يعنی مدعی شود كه چون x و y موجب درد و رنج ديگری می‌شوند، برای كاهش درد و رنج ديگری، بايد به مبارزه با x و y پرداخت. اين رويكرد، نوعی توتاليتاريزم عقيدتی است. يعنی به جای اينكه از ديگری پرسيده شود چه اموری اسباب درد و رنج او را فراهم می‌آورند، از منظر خود، درد و رنج ديگری را تعريف كنيم[٢].نظامهای خودكامه ايدئولوژيك، نظامهايی هستند كه بر اساس مبانی ايدئولوژی، به طور پيشينی، برای مردم عوامل دردآور و رنج‌آفرين تعيين كرده و برای آنكه انسانها را به سعادت و اتوپيا برسانند، به مبارزه با عوامل دردآور و رنج‌آفرين می‌پردازند. اين رويكرد با مساوات كانتی كه بر مبنای آن هر كس بايد خودش را مثل ديگران و ديگران را مثل خودش بداند، تعارض دارد.نبايد ديدگاه خود را بر ديدگاه ديگری رجحان داد. مصداق درد و رنج را بايد از خود افراد پرسيد. اين نوعی طبابت روانی-فرهنگی و مشابه طبابت جسمانی است. در طبابت جسمانی سه مرحله وجود دارد: اول- تشخيص درد كه فقط بر عهده بيمار است. البته درد غير از بيماری است. درد حالت عاطفی نامطلوبی است كه به واسطه‌ی نوعی بيماری و اختلال كه در بدن حاصل آمده است پديدار می‌شود. پزشك در ورای دردی كه شخص مراجع احساس می‌كند بيماری و اختلالی را كه موجب اين درد است تشخيص می‌دهد. دوم ـ تشخيص نوع بيماری و درمان كه فقط بر عهده پزشك است. سوم- تشخيص موثربودن يا نبودن نسخه كه فقط بر عهده بيمار است.همين فرايند در طبابت‌های ذهنی-روانی-فرهنگی-اجتماعی حاكم است. بايد از خود افراد پرسيد چه چيز باعث درد و رنج آنها می‌شود، نه آنكه بجای آنها تصميم‌گيری شود. يعنی عقيده ناظر درباره ديگری بر عقيده خود آن ديگری درباره خودش رجحان پيدا كند. نظامهای دينی و ايدئولوژيك هيچگاه به سراغ خود آدميان نمی‌روند، بلكه بر اساس آئين، به طور پيشينی برای انسانها عوامل دردآور و رنج‌آفرين تعيين می‌كنند و بر اساس آئين برای آن درد و رنج‌ها نسخه می‌پيچند. اما درد و رنج واقعی آدميان با پوست و گوشت و استخوان و خون، لزوماً درد و رنج مورد ادعای مكتب نيستند و نسخه درمان ايدئولوژی هم لزوماً به درمان دردهای آدميان منتهی نمی‌شود. اگر از طريق گفت و گو، اجماعی در خصوص عوامل دردآور و رنج‌آفرين حاصل شود، بايد همگان بدان ملزم باشند، اما اگر اجماعی پديد نيامد، بايد رأی خود افراد بر رأی ناظران ترجيح داده شود، چرا كه خود افراد بهتر از هر كس ديگری می‌دانند كه چه چيزهايی آنها را رنج می‌دهد. می‌توان به نحو حدسی و فرضی، با توجه به الزامات منطق موقعيت، از منظر خود، درد و رنج ديگری را توصيف و تفسير كرد. البته حدس و فرض شخص ممكن است بازسازی نادرستی از واقعيت باشد. از اينرو با اقامه دلايل مناسب از سوی ديگری، بايد در موضع خود تجديد نظر كرد.اگر شخص بتواند به نحو عينی و قابل ارزيابی در حيطه عمومی، درستی ادعای خود درباره ديگری را نشان دهد، نظر او از طريق گفت‌وگو پذيرفته خواهد شد. ايدئولوژيها، نسخه‌های صلب (Rigid) می‌پيچند و همان نسخه‌ها را از طريق خشونت به ديگران تحميل می‌كنند. اما اهل فكر و دانش محق و مكلفند تا دانش و تشخيص خود را در اختيار ديگرانی كه از دانش كمتری برخوردارند، قرار دهند. رابطه نخبگان با ديگران مبتنی بر تعامل و گفت‌وگو بايد باشد. هدف اصلی، فهم و درك ديگری است، نه سيطره يافتن بر او از طريق تحميل نسخه‌های ايدئولوژيك. در اينجا نه تنها آموزه كانتی برابری كليه افراد را بايد مد نظر قرار داد، بلكه ديگری را همچون منبع معرفت بايد تلقی كرد. سعادت ديگری از طريق كاستن از درد و رنج او تأمين می‌شود. اما هيچكس نبايد در موضع پدرسالارانه قرار گيرد. علم و دانش بيشتر، مجوزی برای پدرسالاری در اختيار كسی نمی‌نهد. كانت در اين خصوص می‌نويسد:«آزادی انسان به عنوان يك انسان، به صورت اصلی برای تأسيس يك حكومت مشترك... كه بتواند در قالب عبارت ذيل بيان شود: هيچ كس نمی‌تواند مرا مجبور سازد كه بر طبق تلقی او از رفاه و سعادت ديگران، سعادتمند باشم، زيرا هر كس سعادت خود را به نحوی كه می‌پسندد دنبال می‌كند... حكومتی كه احياناً بر مبنای اصل خيرخواهی نسبت به مردم تأسيس می‌شود... حكومت پدرسالار... حادترين نوع استبداد است كه بتوان در نظر آورد»[٣].و- همسايه خود را دوست بدار: شفقت و رحمت به عنوان فضائل انسانی معرفی می‌شوند. ايدئولوژی‌ها و اديانی كه حتی سخت‌گيرانه‌ترين احكام را در تقابل با زندگی مدرن، دمكراسی سياسی، مناسبات دمكراتيك اجتماعی امروزی پيش می‌كشند، در يادآوری اين نكته كه شفقت و رحمت از جمله مبانی عقيدتی و اخلاقی (و از جمله امور توجيه‌كننده وجودشان) محسوب می‌شود كوتاهی نمی‌كنند. بسياری از نو انديشان دينی و اصلاح‌طلبان دينی در برابر قرائت سخت‌گيرانه، بنيادگرايانه و متعصب از دين خود، يادآور اين نكته می‌شوند كه رحمت از پايه‌های بنيادين باورهای دينی آنان است. با تكيه بر «نگاه مشفقانه به انسان ديگر» و ضرورت رحمت‌آوردن و دوست داشتن ديگران، طبيعت و حتی جانواران می‌كوشند تا با ديگر مومنان زبانی مشترك بيابند، زبانی كه به ياری آن (و در پرتو آن) بتوان به وحدت نظر درمورد راه‌های هنوز نيازموده‌ی زندگی دست يافت. «همسايه‌ی خود را دوست بدار». حكم مشهور مسيح به چه معناست؟ همسايه كيست؟ گاه در تدقيق معنا صريح می‌شوند. همسايه برادر دينی توست. از جنبه مردسالارانه لفظ «برادر دينی» بگذريم. می‌شد گفت «خواهر دينی يا برادر دينی توست» و اين هنوز پاسخی قانع‌كننده و دلخواه نبود.همسايه جان لاك[٤] كه بود؟ لاك به ما می‌گفت كه خواه همسايه او در ايمان به خداوند با او مشترك بوده يا نه، خواه به يك خدا اعتقاد داشت يا به بيست خدا، از ضرورت نگاه روادارانه او چيزی كاسته نمی‌شد. او بايد می‌پذيرفت كه اعتقادهای همسايه تفاوتی به حال خود او نمی‌داد و مهم‌تر تفاوتی در ضرورت ايجاد رابطه‌ای انسانی با او ايجاد نمی‌كرد. تاماس جفرسون وقتی كه گفت «اگر همسايه من بگويد كه بيست خدا هست يا خدايی نيست آزاری به من نمی‌رسد».[٥] در واقع حكم مسيح را به اصلی مدنی برای دنيای مدرن تبديل كرد. چنين قرائتی از گفتة انبياء راهگشای مسائل و معضلات جهان ماست.شفقت و رحمت شامل هر انسانی می‌شود و نه فقط برادر دينی من. هر انسانی، هر جای سياره، به هر لباس، هر رنگ، هر جنسيت، هر اعتقاد همسايه‌ی من است. او را دوست دارم و رابطه‌ام با او انسانی است. احترام به او، قبول حق و حقوق انسانی او است.اين جا از راه قبول ديگری دنيای من ساخته می‌شود. (قبول اين نكته كه من بدون او كامل نيستم، حقيقت من از راه هم‌فكری و مفاهمه با او ساخته می‌شود، او را دوست دارم و تا جايی‌ كه به اصول اخلاقی پايبند است به او احترام می‌گذارم). كانت در پی كشف آن اصول اخلاقی جهان شمول، همگانی و فراتاريخی بود. شايد به ياری نسبی‌نگری امروزی چون لويناس[٦] به اين نتيجه برسيم كه آن اصول جهان شمول و فراتاريخی نيستند، اما يك اصل باقی می‌ماند: چهره‌ی ديگری (چهره‌ای كه «من» نيست) وجود دارد و من بدون او خودم را نخواهم شناخت. پس بايد به ديگری (چنان كه می‌زيد و استوار بر باورهای خود كار می‌كند و فكر می‌كند و می‌شناسد) احترام بگذارم و مهم‌تر نگاه من به زندگی و دردها و رنج‌های او از سر شفقت و دوستی باشد.ح- برنامه‌ريزی جهانی: غايت تلقی كردن انسانها مستلزم برنامه‌‌ريزی جهانشمول است. وجه سلبی كليه برنامه‌‌ها، اقدامات و سياست‌ها بايد اين باشد كه به زيان هيچكس نباشد. وجه اثباتی بايد اين باشد كه حد اكثر ممكن سود و بهره برای محروم‌ترينِ ملتها و افراد بدست آيد. از اين رو برنامه‌های شوونيستی و ناسيوناليستی مقبول نيستند. چون در برنامه‌های ناسيوناليستی در واقع منافع يك ملت خاص بر منافع كل انسانها ترجيح داده می‌شود. اگر در حيطه‌های اقتصادی و سياسی و فرهنگی انسانها غايت تلقی شوند، می‌بايست برای تحقق اهداف آنها كل انسانها را در نظر گرفت. حاكميت ملی و منافع ملی بر منافع كل انسانها ترجيح ندارد. بنابراين بايد برای رسيدن به آرامش (peace)، شادی (happiness)، رضايت باطن (self-contentment) و سعادت (eudaimonia) كل انسانها را در نظر داشت. در نتيجه بايد در سطح جهان به رايزنی پرداخت.به دليل حاكم نبودن ديدگاه انسانی در روابط جهانی، دنيای امروز گرفتار مسائل و مشكلات عديده‌ای است كه با كوشش جمعی بايد حل و رفع شوند. روشنفكران در اين مقام از موقعيت ويژه‌ای برخوردارند. كار روشنفكر كشف حقيقت و عرضه آن در عرصه عمومی به زبان قابل فهم برای همه انسانها است. او با نقد تمام صور قدرت و اسطوره‌ها و تابوها برای رهايی انسانها از چنگال سلطه مبارزه می‌كند. وظيفه اخلاقی روشنفكر، كاهش درد و رنج و آلام انسانی است. اين اهداف بزرگ، روشنفكران را دچار محروميت‌های بسياری می‌كند چه از سوی دولتها و چه از سوی مردمی كه رانده شده‌اند تا منافع شخصی خود را دنبال كنند. توان اخلاقی (اخلاقی زيستن) تنها ياور روشنفكر در مقابل انواع و اقسام محروميت‌هاست. روشنفكر بايد بتواند خود را از جاذبه قدرت، ثروت، جاه و مقام، شهرت و محبوبيت رها سازد تا بتواند به رسالت معرفتی و وظيفه اخلاقی خود عمل نمايد.ادامه دارد...-----------------پانويس‌ها:[1] . از ديدگاه تطوری، همكاری برای بهينه‌سازی زيستبوم و به حداكثر رساندن شانس بقای خيرآميز همه اركان زيستبوم از اهميت برخوردار است. زندگی شايسته، زندگی است كه در آن عالی‌ترين ظرفيت‌های وجودی در انسان تحقق پيدا كند. معيار عالی بودن ظرفيت‌های وجودی آن است كه شخص امكان يابد توانائيهای اداركی، اخلاقی و زيباشناسانه خود را (كه كانت بر هر سه در سه نقد مشهورش تأكيد می‌كند) به بهترين نحو شكوفا سازد و در اين مسير برای تحقق همين ظرفيتها در ديگران راهگشايی كند. در عين حال شخص ظرفيت‌‌های وجودی طبيعت را نيز در جهت فراهم آمدن مناسب‌ترين وضع و حالها برای تعالی همگان و بهترشدن شرايط بقای زيستبوم افزايش می دهد. از سوی ديگر، شخص همچنين با خلق فضاهای معنايی-ادراكی تازه افقهای جديدی در قلمروهای سه گانه معرفتی، اخلاقی و زيباشناسانه در پيش روی عامه می‌گشايد كه همگی به گونه‌ای بر هم افزا، استعداد كار سازنده زيستبوم را با شتاب بيشتری به منصه ظهور می‌رسانند.[2] . مراد از درد(Pain)، حالت عاطفی نامطلوبی است كه منشاء بيولوژيك دارد يعنی ابتدا برای بدن مشكلی پيش می‌آيد(كه همان بيماری است) و سپس بر اثر آن مشكل حالت درد عارض می‌شود، اما در رنج(Suffering) خاستگاه بيولوژيكی در كار نيست. كسی كه از احساس تنهايی يا از بی‌عدالتی يا از حضور در نزد كسی آزار می‌بيند، در واقع، رنج می‌برد، با آنكه دردی نمی‌كشد.[3] . I. Kant,’ on the common saying: “ This may be True in Theory, But it Does Not Apply in Practice” in political writings, P. 74. 2. John Lock (1632-1704)[5] - Thomas Jefferson, Notes on State of Virginia, Query xv II, in The writings of Thomas Jefferson, ed .A.A Lips comb and A.G. Bergh (Washington DC., 1905), 2:217.[6] . امانوئل لويناس 1995-1905.